دلم سخت گرفته، با خود فکر می کنم من اینجا نشسته ام و به بهار در پیشم می اندیشم، آسمان آبی است و مردم در تکاپو، درختان شکوفه داده اند و زمین سبز شده، اصلاً انگار نه انگار با فاصله ی خیلی کم از ما، فاصله ای به اندازه ی دل یک مومن، آسمان غزه ابر هم به خود نمی بیند، فکر می کنم اصلا درختی مانده که به شکوفه زدن بیاندیشد؟ کودکان غزه همین اکنون را فراموش کرده اند چه رسد به اندیشیدن برای بزرگ شدن.
با خود می اندیشم منِ انسان کامل از سوختن بیشتر درد می کشم یا آن کودک خُرد سال که لطافت را در همان پوست سوخته اش هم به راحتی می شود زیر انگشتان احساس کرد؟
مادر، مادر چه کند؟ کودک بازی گوش را کجا زندانی کند که آیا بلایی از آسمان بر سرش خراب نشود و خانه خرابش نکند؟ نه مادرم، عزیز دلم، این کودکان پرورش یافته ی جنگ و خون هستند، بازیشان سنگ انداختن و با نگاه خیره خیره با چشم های کوچکشان آن دشمن خبیث را حقیر کردن است. مادرم کودک تو رزق حلال پدرش را خورده و می دادند چگونه از همان کودکی بازی کند که بجنگد، نگران نباش مهربانم، خدا بزرگ است، خون کودک تو مانند یک مرد بر زمین می ریزد و می شکفد، خیالت راحت، مولایی چشم امید آمدن به خون کودک تو دارد، به انتظار های من، بی قرار نباش منتقمی در راه است، منتقم پهلوی شکسته ای و سرِ بر نیزه رفته ای، و منتقم خون کودک تو...
نظرات شما عزیزان: